کد خبر: 1228118
تاریخ انتشار: ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۵:۲۰
سبک زندگی مردان امنیت در میدان رزم و میان خانواده

جوان آنلاین: جنگ زمانی رخ می‌دهد که یکی از دو طرفین اهل معرفت و مردانگی نباشند و در مقابل یک طرف آن اهل معنا و دنیازده نباشد چراکه هیچ وقت بین مردانی که از ظاهر دنیا گذشته باشند جنگی در نمی‌گیرد. به همین دلیل سعدی گفته است: «هزار درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.»
تصاویر جنگ و سرکوبی افراد شرور در سطح شهر را که می‌بینیم، میان آن همه هیاهو، دود و دم اسلحه و تفنگ، ابرو‌های در هم پیچیده چهره مردان جنگی، قرمزی‌چهره، دست به اسلحه‌شدن برای شلیک، رد شدن از کنار جسد شهدای جنگ و کشته‌های دشمن، رانندگی با ماشین‌های غول پیکری مثل تانک، پرتاب نارنجک، اگرچه غرور خاصی می‌دهد، اما این سؤال از ذهن می‌گذرد که این مردان در میدان زندگی چگونه‌اند؟ مهربانی می‌کنند؟ گذشت دارند؟ دستگیر هستند؟ اصلاً محبت می‌کنند و دارند؟! اینجاست که ضرب‌المثل بالا به کمک می‌آید حتماً یک طرف جنگ مردانی اهل معرفت و معنا هستند پس این چهره از آن‌ها تنها در میدان جنگ نمایش داده می‌شود و اینچنین در آن میدان رخ نشان می‌دهند. 
 
پسرک سرش را روی زانو‌های مادر گذاشت تا خواب آرام و راحتی داشته باشد. از مادرش خواست قصه مردان جنگی را بگوید. مادر شروع به گفتن قصه کرد. یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، مردی بود شهردار شهر. اسمش مهدی باکری بود. یک روز باران شدیدی در شهر بارید و همه خانه‌ها را آب گرفت. وقتی آقا‌مهدی این وضعیت را دید، ژست شهرداربودن نگرفت و همراه گروه‌های امدادی به طرف محلات مستضعف‌نشین رفت. تازه ۹ ماه از شهردارشدنش می‌گذشت به خاطر همین خیلی از مردم شهر او را نمی‌شناختند. آقامهدی یک دفعه نگاهش به خانه‌ای افتاد که آن را آب گرفته بود و صاحبخانه که زن پیری بود داد می‌زد و کمک می‌خواست. آقامهدی در را هل داد و آن‌را باز کرد. پیرزن توی سر و صورتش می‌زد و می‌گفت کل زندگی‌ام زیر آب رفته و جهیزیه دخترم که با سختی خریده بودم هم خیس آب شده است، تو را به خدا کمکم کنید. آقامهدی دوید داخل کوچه و وانت آتش‌نشانی را پیدا کرد و به خانه پیرزن آورد. بعد شلنگ پمپ را در زیرزمین انداخت تا آب مکیده شود. آقا مهدی پر از گل و لای شده بود. پیرزن خیالش راحت شد و شروع کرد او را دعا کردن. پیرزن آقامهدی را نمی‌شناخت به همین خاطر بعد از کلی دعا کردن شروع کرد به شهردار بدو بیراه گفتن. آقامهدی همینطور داشت وسایل خانه پیرزن را جمع‌آوری می‌کرد و پیرزن هم دعا می‌کرد و نفرین. 
بچه پرسید: «مامان آقامهدی به پیرزن اعتراض نکرد؟» مادر گفت: «نه پسرم، چون حرف مردم برایش مهم نبود، فقط خدمت به مردم بود که برایش مهم بود.» این پایان قصه نبود. مادر گفت: «پسرم آقا مهدی اینطور بود که بعد از مدتی اسمش روی اعلامیه اینچنین حک شد: شهیدمهدی باکری»
مادر دید پسرک همچنان هشیار است و مشتاق شنیدن. او شروع به تعریف قصه حبیب حرم، سردارحسین همدانی کرد. یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود مردی بود که از همان ابتدای حمله دشمن به جبهه رفت و جنگید تا همه ما در آرامش باشیم. او یکی از مردان جنگ‌و‌قوی بود، اما آنقدر مهربان که رزمنده‌ها او را پدر دوم و پدر معنوی‌شان می‌دانستند. عموحسین نه تنها در جبهه‌ها با رزمندگان مهربان بود بلکه مهربانی‌اش در خانه هم تمامی نداشت و همه را سیراب محبت می‌کرد. او در خانه اسلحه را فراموش می‌کرد و با دستانش محبت هدیه می‌داد. آنقدر با غیرت بود که وقتی جنگ در کشور تمام شد طاقت نیاورد و برای کمک به بچه‌های سوریه راهی آن کشور شد به همین خاطر بچه‌هایش خیلی کم او را در خانه می‌دیدند، ولی همان زمان‌های کمی که در خانه بود با همه صمیمی می‌شد و همه بچه‌ها را به سمت خودش جذب می‌کرد. پسرم شاید باورت نشود او آنقدر با بچه‌ها بازی می‌کرد که به جای او، بچه‌ها خسته می‌شدند! یا شاید باور نکنی در آخرین روز‌هایی که در خانه بود آشپزخانه و فریزر را تمیز کرد تا مادر بچه‌ها استراحت کند. 
پسر پرسید: «مامان پس مردان جنگی همیشه خشن و عصبانی نیستند. من فکر می‌کردم آن‌ها با بچه‌های خودشان هم خشونت دارند.» مادر گفت: «پسرم یک مرد در برابر ظلم و خوی شیطانی خشن است و ساکت نمی‌نشیند. اگر کسی را مزاحم حرم و حریم خودش ببیند مقاومت می‌کند و مانع می‌شود. او فرق اشتباه و خطای اعضای خانواده را با خطای دیگران می‌داند و هر‌کدام را با راه و روش خودش حل می‌کند و جواب می‌دهد. او می‌داند کجا باید اسلحه بردارد و کجا باید گل هدیه بدهد. کجا باید امر و نهی کند و کجا باید فرمانبردار باشد. او زمان‌شناس است و می‌داند کجا و چه زمانی باید باشد و کجا و چه زمانی نباید باشد و همه نبودن‌هایش را جبران می‌کند حتی اگر آسمانی شود...»
پسرک در خواب و بیداری بود که خواست مادر باز برایش قصه بگوید که مادر گفت: «پسرم بخواب. کشور ما از این مردان خدایی به خودش زیاد دیده. مطمئن باش اگر هر شب قصه چند نفرشان را بگویم تمام نمی‌شوند. روزی می‌رسد که خودت باید قصه آن‌ها را برای فرزندانت بگویی. چون آنقدر خوب هستند که نسل به نسل باید آن‌ها را بشناسند تا مثل آن‌ها بشوند....» پسرک خوابید و مادر در فکر این بود که فردا قصه کدام یک از آن‌ها را تعریف کند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار